مردم پرور. مهربان و مشفق نسبت به مردم. عطوف. شفیق: چنان خوشخو چنان مردم نواز است که گوئی هر کس اورا طبع ساز است. (ویس و رامین). از این نامۀ شاه مردم نواز که بادا همه ساله بر تخت ناز. نظامی
مردم پرور. مهربان و مشفق نسبت به مردم. عطوف. شفیق: چنان خوشخو چنان مردم نواز است که گوئی هر کس اورا طبع ساز است. (ویس و رامین). از این نامۀ شاه مردم نواز که بادا همه ساله بر تخت ناز. نظامی
عطوفت. مهربانی. شفقت. عمل مردم نواز. رجوع به مردم نواز شود. - مردم نوازی کردن، مردم پروری کردن. نواختن و مهربانی و لطف کردن با مردم. رعیت نوازی: همه مردمی سرفرازی کند شه آن شد که مردم نوازی کند. نظامی
عطوفت. مهربانی. شفقت. عمل مردم نواز. رجوع به مردم نواز شود. - مردم نوازی کردن، مردم پروری کردن. نواختن و مهربانی و لطف کردن با مردم. رعیت نوازی: همه مردمی سرفرازی کند شه آن شد که مردم نوازی کند. نظامی
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
از نژاد آدم. آدمیزاد. انسان: نگه کن که هوش تو بر دست کیست ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست. فردوسی. تو گوئی که از روی و از آهن است نه مردم نژاد است کآهرمن است. فردوسی. که هر کس که بر دادگر دشمن است نه مردم نژاد است کآهرمن است. فردوسی. به چیز فراوان بوند این دوشاد ندانند آمرغ مردم نژاد. اسدی. ز ویرانه جائیست وحشی نهاد به صورت چو مردم نه مردم نژاد نظامی
از نژاد آدم. آدمیزاد. انسان: نگه کن که هوش تو بر دست کیست ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست. فردوسی. تو گوئی که از روی و از آهن است نه مردم نژاد است کآهرمن است. فردوسی. که هر کس که بر دادگر دشمن است نه مردم نژاد است کآهرمن است. فردوسی. به چیز فراوان بوند این دوشاد ندانند آمرغ مردم نژاد. اسدی. ز ویرانه جائیست وحشی نهاد به صورت چو مردم نه مردم نژاد نظامی